امتحان رفقا
افزوده شده به کوشش: پرند خ.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: ل. پ. الول ساتن ویرایش : اولریش مارتسوف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - صص ۳۷۶-۳۷۴
صفحه: 233-4
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
از قصه هایی است که جنبه اخلاقی و تربیتی دارد.
تاجری بود ، پسری داشت. این تاجر روزی ده تومان به پسر می داد. پسر هم پول را خرج سینما و گردش خودش و رفقاش میکرد. روزی تاجر به پسرش گفت: این ده تومان را که به تو میدهم چه کارش میکنی؟ پسر گفت: با رفقا به گردش و سینما می رویم. پدر او را نصیحت کرد که من به تو ده تومان میدهم تا کاسبی کنی و آن را زیاد کنی، کار خوبی نیست که همه را خرج رفقات میکنی. اگر من مردم تو گدا میشوی. من صد سال از خدا عمر گرفتم و یک رفیق کامل پیدا نکردم، تو با بیست سال سن بیست تا رفیق داری؟ این ها رفیق جیب تو هستند. قرار شد که رفقای پسر را امتحان کند. تاجر گوسفندی خرید و به قصاب داد سرش را برید. بعد نعش گوسفند را در عبایی پیچید و به کول پسر گذاشت. پسر نعش به دوش رفت در خانه یکی از رفقای صمیمی اش. در زد. رفیقش آمد. پسر به او گفت با یک نفر دعوایم شد، به او چاقو زدم و او مرد حالا جنازه اش را آورده ام این جا تا فکری بکنیم. رفیقش گفت: من با مادرم حرفم شده بهتر است جنازه را به جای دیگری ببری. پسر رفت در خانه یکی دیگر از رفقایش. او هم بهانه آورد که با زنش دعوایش شده. پسر در خانه هر کدام از رفقایش رفت، بهانه ای آوردند و او را به خانه راه ندادند. تاجر به پسرش گفت: حالا فهمیدی که آنها رفیق نیستند. حالا بیا برویم در خانه این نصف رفیقی که من دارم. رفتند و در زدند. مرد دم در آمد. تاجر به او گفت: پسر من یک نفر را کشته و حالا جنازه اش را آورده ایم تا فکری بکنیم. مرد عبا را که توی آن، نعش بود از دست پسر گرفت و رفت توی زیرزمین خانه اش گذاشت، بعد آفتابه را آب کرد و چند قطره خونی را که جلوی در ریخته شده بود، شست. لباسهای پسر تاجر را هم که خونی شده بود، از تنش درآورد و به زنش گفت که آنها را بشوید. بعد نشست به خوش و بش کردن با تاجر و پسرش. دید تاجر ناراحت است و از کار پسرش گله میکند. گفت: اگر می خواهی بنشینی و از این حرفها بزنی برو به خانه ات. تاجر گفت: پس جنازه را چه کار میکنی؟ مرد گفت تو به آن کاری نداشته باش. اگر شده آن را تکه تکه کنم و بخورم از در خانه بیرونش نمیدهم. آن وقت تاجر رو کرد به پسرش و گفت: حالا دیدی؟ تازه من این مرد را رفیق کامل نمیدانم. بعد ماجرا را برای آن مرد تعریف کرد. مرد بلند شد رفت عبا را باز کرد دید نعش گوسفند است. آن را کباب کردند و خوردند . نمونه ای از نثر قصه یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود . از جمله حکایت های کوچک اینه که یه تاجری بود یه دونه پسر داشت. روزی ده تومان این پسر پول ته جیبی داشت. یه روز پدر از این پرسید: «ای فرزند این پولها را که به تو میدم چه کردی و چه میکنی، چه معامله هایی باهاش میکنی؟» گفت: «هیچی، با رفقا سینما میریم خرج میکنیم.» گفت: «فرزند، این هیچ خوب معامله ای نیست که تو میکنی. من اگه فردا سرمو گذاشتم مردم، تو گدا میشی .»